عده زیادی در مجلس ابن عباس نشسته بودند وقتی مجلس تمام شد و همه رفتند فقط یک جوان باقی ماند. ابن عباس به او گفت: آیا حاجتی داری؟ جوان گفت: آری می خواهم از تو مسئله ای بپرسم و از مردم حاضر خجالت کشیدم آیا اینک مسئله ام را از تو بپرسم؟ ابن عباس گفت: عالم به منزله ی پدر انسان است، هر چه می خواهی از من سئوال کن. جوان گفت: من هنوز ازدواج نکرده ام، چون جوان هستم و می ترسم که به گناه بیفتم، گاهی با دست خودم استمناء می کنم آیا این کار معصیت است؟ ابن عباس از او روی برگردانید و با عصبانیّت گفت: تف بر تو باد اگر حتّی با یک کنیز ازدواج کنی، بهتر از این کار زشت است که انجام می دهی.
ماخذ: شنیدنی های تاریخ-محجه-فیض جلد: 3 صفحه: ت38،ع66